بیست و یک ساله است. لیسانس ادبیات دانشگاه تهران و در حاضر سال اول ارشد ادبیات کودک در دانشگاه شهید بهشتی. معلم نقاشی و انشای نوجوانان است و دوست دارد تدریس برای بچههای پیش از دبستان و دبیرستانی را هم تجربه کند.
وبلاگنویسی را از خرداد ۸۷ شروع کرده، تقریبا از سوم دبیرستان، کم کار و پرکار بوده اما همیشه بوده. با اینکه نوشتههایش در آن سالها کیفیت بالایی ندارد اما هیچ وقت تصمیم نگرفته یک وبلاگ جدید ایجاد کند. کتاب، تئاتر، سینما، جامعه شناسی، طبیعت و بچهها از علاقهمندیهای دیگر اوست.
در ادامه گفتوگوی «لینکزن» را با ریحانه محمدپور نویسنده وبلاگ «my different moods» میخوانید. گفتوگوی خواندی درباره تدریس، ادبیات و بچههایی که حرفهایشان را با رنگها میزنند.
اولین چیزی که در وبلاگتان جلب توجه میکند اسم وبلاگتان است که البته به انگلیسی نوشته شده. چرا نخواستید به فارسی این نام را بنویسید؟
این اسم را ۳، ۴ سال پیش انتخاب کردم، آن وقتها دقیقا احساسی بود که آن روزها داشتم و اینکه mood برای من معادل همان اصطلاح «حال» عرفانی است که وارد قلبی به دل عارف است. خب به نظرم انگلیسی اش از «حالهای مختلف من» قشنگتر آمد.
با توجه به رشتهتان از شما چنین انتظاری نمیرفت در مورد نام وبلاگ. (با خنده)
اتفاقا رشتهام باعث این اتفاق میشود. من حتی عنوان بعضی از پستهایم هم انگلیسی است. هر زبانی به نظرم ارزش خودش را دارد. مثلا شعر حافظ را که انگلیسی میخوانم با خودم میگویم یعنی آنها از حافظ چه میفهمند؟ هر زبانی برای من دنیای جدید است و واقعا خود زبان با ترجمهاش فرق میکند. من سعی میکنم متون انگلیسی را حتما زبان اصلی بخوانم و آرزو دارم یک روزی انقدر روسی و فرانسهام خوب بشود که داستایوسکی و کامو را زبان اصلی بخوانم. بعضی وقتها احساس میکنم انگلیسی راحتترم. مثلا من با خدا انگلیسی راحت تر حرف میزنم! نمیدانم چرا اینطوری بیشتر حضور قلب دارم. (میخندد)
شما یکی از وبلاگ نویسان فعال وبلاگستان هستید. وقت زیادی را صرف وبلاگتان میکنید؟
نه بیشتر از وقتی که بقیه صرف فیس بوکشان میکنند. (میخندد) به نظر خودم وقت زیادی نیست، بخشی از زندگی من است، اتفاقا وقتی به خاطر درگیری و سفر وقت صرفش نمیکنم حالم گرفته میشود! در کل وقتی تند تند نمینویسم یعنی یک جای حال دلم میلنگد!
سوژههایتان را چطور انتخاب میکنید؟
فکر کنم آنها بیشتر من را شکار میکنند تا من آنها را. مثلا اگر آدم جالبی ببینم فکرش دست از سرم برنمیدارد، در ذهنم شروع میکنم به نوشتن، میبینمش و برایش داستان میبافم و سعی میکنم آینده و گذشتهاش را حدس بزنم. سوژه ها را اول چند روز توی ذهنم بار میگذارم بعد مینویسمشان که حسابی جا افتاده باشند.
برایم جالب است که شما به عنوان یک وبلاگ نویس دچار مینیمال نویسی نشدهاید و هنوز پستهای بلند مینویسید.
این حرفتان من را یاد بچهها انداخت وقتی سر امتحان انشاء میپرسند خانم چقدر بنویسیم بسه؟ من هم میگویم یک نوشته باید کامل باشد، من دوست دارم برای چیزی که میخواهم بگویم مقدمه چینی کنم، برایش مثال بزنم و به کلی چیز تشبیهش کنم و آخرش جمع بندی کنم اما پستهای یک خطی هم دارم. این یعنی آن یک خط به نظرم تمام تصویرهایی که میخواهم بگویم را داشته.
شما از سال ۸۷ که وبلاگنویسی را شروع کردید تا به حال یک مطلبتان را هم حذف نکردهاید. این یعنی از بودن آن نوشتهها احساس خجالت بهتان دست نداده؟
نوجوانها از دماغهای گنده و جوشهایشان خجالت میکشند، در صورتی که جوشها و دماغهای بزرگ طبیعیاند. من هم از دماغ و جوشهایم خجالت میکشیدم اما وقتی زمانش گذشت با خودم گفتم چرا آدم باید به خاطر یک چیز طبیعی خجالت بکشد؟ آرشیو اولیه من مال دوران دبیرستان است. من شاید الان وبلاگهایی با آن سبک نوشتن را باز نکرده ببندم اما از آرشیوم خجالت نمیکشم، ضعفهایش را میبینم، اما تلاشهایم را دوست دارم. بودن آنها پیشرفت من را نشان میدهد.
«لینکزن» را میخوانید؟
بله بله.
یک پیشنهاد به «لینکزن»؟
به نظرم آرشیو و طبقه بندی مطالب داشته باشد خوب است. البته این سبک آرشیو و طبقه بندی ای که الان هست هم برای خودش جالب است. و اینکه با تشکر از شما بابت توجه به جریان وبلاگنویسی زنان.
وبلاگنویسی به شما در این شش سال چه چیزهایی اضافه کرده؟
به جای اینکه بگویم اضافه میخواهم بگویم حفظ. وبلاگنویسی در این ۶ سال نوشتن من را برایم حفظ کرد و ارتقایش داد.
به عنوان کسی که رشته ادبیات خوانده از تغییراتی که این روزها در شکل و ظاهر کلمات توسط وبلاگنویسان اتفاق میافتد راضی هستید؟
راضی نیستم اما تقصیر آنها هم نیست! تقصیر ما ادبیاتیهاست. زبان فارسی چهارچوب بندی نشده است، رویش کار نکردهاند. با خط ما نمیشود یک برنامه نویسی کامپیوتری درست و حسابی کرد. اینها همه هست. لغت نامه دهخدا رسما مستعمل شده و به درد امروز نمیخورد چون باید هر سال به روز شود که نمیشود. وبستر الان ۲۰۰ سال است که هر سال به روز میشود. خب وقتی پایه خراب است نوشتههای آماتوری هم ساز خودشان را میزنند. ولی مثلا کارهای ادبیات کودک حتما باید رسم الخط یک دست با کتابهای درسی داشته باشد.
برویم سراغ رشتهی تحصیلیتان. ادبیات را بیشتر دوست دارید یا به صورت خاص ادبیات کودک را؟
من ادبیات را دوست داشتم و ادبیات کودک را دوست دارم. من المپیادی بودم با علاقه هم وارد رشتهام شدم اما فضای آکادمیک و استادهای بیسواد بلایی سرم آوردند که نگو. این روضهها مفصل است. در ادبیات آکادمیک کشور ما یک مشت متن میریزند جلویت که بخوان خب هیچ کجای دنیا اینطوری نیست. مثلا ما فقط ۴ واحد ادبیات معاصر داشتیم و نظریه هم که رسما نمیخواندیم. من خودم شخصیتم جوری نیستم که شعر بخوانم و بروم فضا! بیشتر تحلیلها و نقدهای اجتماعی روی ادبیات را دوست دارم. کلا علاقهام به کارهای تطبیقی است. ادبیات کودک هم خیلی این ویژگی را دارد، ما هم روانشناسی و جامعه شناسی میخوانیم، هم فلسفه کودکی و سیر و شعر و نثر کودکان. این برای من لذت بخش است.
معلم بودن آن هم برای کودکان امروزی سخت نیست؟
من خودم دانشآموز شیطانی بودم اما مستحق این نبودم که گیر این بچهها بیفتم. (میخندد) خیلی سخت است اما سعی میکنم درک کنم که بچهها اینطوری تربیت شدهاند. مثلا من هر وقت از معلمها به مادرم گله میکردم او به آنها حق میداد، اما مادرهای امروزی وقتی خیلی راحت میگویند میآیم معلم فلانت را فلان میکنم بچهها هم دیگر ارزشی برای معلمها قائل نیستند. یک چیز خیلی بدی که بین بچهها دیدهام دروغ است. عین آب خوردن دروغ میگویند. من یادم است که ما ۲۵/۰ اضافه میگرفتیم، میرفتیم میگفتیم که خانم اشتباه حساب کردهاید.
این وظیفه شما را سنگین تر نمیکند؟
هم سنگینتر میکند هم یک حس ناامیدی میدهد. احساس میکنم من یک تنه در برابر این سیستم آموزشی و خانوادهها واقعا چه کاری از دستم برمیآید؟ اینطوری خودم را دلداری میدهم که حداقل من میتوانم برای بچهها فرصت تجربه نقاشی را ایجاد کنم. خیلی از مدرسهها به زنگ هنر اهمیت نمیدهند.
معمولا بچهها در نقاشیهایشان بیشتر چه چیزی را به تصویر میکشند؟
خودشان را با تمام احساسات و مشکلاتشان. عین نقاشهای حرفهای. من معمولا نقاشیهای بچهها را تحلیل میکنم تا مشکلاتشان را پیدا کنم و بتوانم کمکشان کنم. اگر تحلیلش سخت باشد به استادم نشانم میدهم. یک بار استادم از یکی از نقاشیها تحلیل کرد که رابطه پدر و مادر آن بچه با هم سرد است. واقعا عمیقترین چیزها را هم میفهمند هم در نقاشیشان منتقل میکنند.
یعنی همهی بچهها نقاشی کشیدن را دوست دارند؟
نه تنها همه بچهها بلکه به نظرم همه آدمها رنگ بازی را دوست دارند. (میخندد) مثلا ممکن است یک روزی یکی از بچهها حوصله نداشته باشد. من مجبورش نمیکنم. میگویم هر چیزی که دوست داری بکش یا فقط مقوایت را رنگی کن. ولی اکثرا ترکیب رنگها و اثرگذاری روی کاغذ برایشان هیجان انگیز است.
شما هم مثل معلمهای انشای دیگر از آن موضوعات معروف و تکراری به بچهها میدهید؟
اولا که من خودم همیشه معلمهای انشای خلاق و خوبی داشتهام و ثانیا چون خودم در چهارچوب نمیگنجم این کار را هم با بچهها نمیکنم. مثلا من هیچ وقت نمیتوانم معلم فیزیک بشوم و ۳۰ سال یک چیز تکراری درس بدهم. اما انشاء و نقاشی اینطوری نیست. دستم بازم است و میتوانم با توجه به حال و هوای کلاس و بچهها باهاشان کار کنم. اتفاقا موضوعاتی که میدهم آنقدر عجیب و غریب و تازه است که داد بچهها درمیآید که سخت است نمیتوانیم بنویسیم.
چند تا از این موضوعات عجیب را برایمان نام ببرید اگر میشود.
مثلا نامهای به ۲۵سالگی یا تشبیه دیگران به عناصر طبیعت و نوشتن حرفهای اجسام دور و برشان در یک هفته گذشته.
معمولا چطور تشویقشان میکنید به بهتر نوشتن؟
به هر حال بعضی از کودکان اصلا انشا نوشتن را دوست ندارند. بیشتر از تشویق به بهتر نوشتن به متفاوت دیدن تشویق میکنم. برای بالا بردن خلاقیت باید حواس پنج گانه بچهها را تقویت کرد. مثلا من موضوع میدهم که یک پارک را از منظر یک دختر نابینا توصیف کنید. خب این باعث میشود که بچهها به جای چشم گلها و درختها را با دست و گوش و بینی ببینند. من به انشاها نمره نمیدهم، این روی بچه ها خیلی تاثیرگذار است. اینکه نمرهای قضاوت نمیشوند و اینکه من انشاهای همه را تصحیح میکنم و زیرش نقاط قوت و ضعف هر کس را برایش مینویسم به آنها این حس را میدهد که نوشتنشان ارزشمند است. البته تمام غلطها را هر هفته سر کلاس با بچهها ویرایش میکنیم. بعضیها تخیل قویتر و استعداد بیشتری در نوشتن دارند اما بعد از مدتی نوشتن اکثر آنها از نظر نگارشی به حد مطلوبی میرسد.
یادم هست همیشه به ما میگفتند از بهترین شغلها برای یک خانم معلم بودن است. شما هم این را قبول دارید یا کارتان برخلاف تصور دیگران بوده است؟
این حرف را مردهای این دوره زمانه درآوردهاند! خب فضای معلمی یک فضای زنانه است و به علاوه این زمان کاریاش طوری نیست که به کارهای خانه آسیب بزند برای همین مردها از معلم بودن زنها احساس امنیت میکنند. اما من میگویم بهترین شغل برای خانمها کاری است که واقعا از آن لذت میبرند حالا میخواهد مهندسی معدن باشد. اما به نظر من هم معلمی از کار در شرکتهای خصوصی و کارهای اداری برای خانمها بهتر است. این هم نظر شخصی من است. برای من کار اداری طاقت فرساست، فضاهای شرکتهای خصوصی هم که معلوم الحال است اما باز اگر کسی با این کارها احساس راحتی میکند من حرفی ندارم.
هدفتان در زندگی؟
من تقریبا ۵۶۰ تا هدف در زندگی دارم! همیشه فکر میکردم در زندگی به فلان نقطه که برسم خوشحال میشوم اما حالا فقط دوست دارم خوشحال باشم حتی بدون رسیدن به هدفها! البته خب بهترش این است هم خوشحال باشم هم به هدفها برسم. (می خندد)
زندگی ریحانه محمدپور مثل نقاشیهایش رنگی و شاد است؟
رنگی که زیاد و شاد هم بله، کلا نمیتوانم چیزی که درونم نیست بروز بدهم. اما روزهای سختی را برای رسیدن به این شادی گذراندهام برای همین هم از بودنش خوشحالم.
یک آرزو برای دانش آموزانی که معلم آنها بودهاید.
دوست دارم هویتشان را پیدا کنند و فراموشش نکنند. دوست دارم کشورشان را دوست داشته باشند و برایش تلاش کنند. دوست دارم به وسیله معجزهای چیزی از تاثیر مخرب مدل تربیتیشان جان سالم به در ببرند! چون طی تجربهای که داشتهام، بی هویتی و عدم علاقه به ایران درشان خیلی زیاد است.
شاید بابت این است که کمی آینده پیش رویشان را مبهم میبینند.
چه کسی این آینده را برایشان مبهم کرده؟ جز این بدبینیای که دنیای بزرگترها هم را فرا گرفته؟ به نظرم آیندهای که پیش روی آنهاست خیلی بهتر از آیندهای است که پیش روی دهه ۶۰یها و ما بود. ولی ما همیشه امیدوار بودیم و دوست داشتیم زودتر بزرگ شویم و یک کاری برای این جامعه بکنیم. اما بچه های الان خیلی به رفتن از ایران فکر میکنند.
من فکر میکنم به خاطر مشکلات اقتصادیای که در حال حاضر وجود دارد، کمبود شغل برای افراد تحصیل کرده و به طور کلی سختیهای تشکیل یک خانواده هم باشد. به هر حال تمام این دغدغهها به فرزندان هم منتقل میشود.
من هم قبول دارم که فشار روانی تمام این مشکلات روی بچه ها هم تاثیر میگذارد. اما با تجربهای که داشتم این بچه ها نمیگویند که میخواهم بروم تا کار داشته باشم و با آرامش زندگی کنم. این حرف نسل ماست. ما تخت جمشید را دوست داریم اما یک وقتهایی انقدر سختی میکشیم که دلمان میخواهد برویم جایی که کمی راحتتر باشیم اما این بچهها دلشان نمیخواهد اصلا ایرانی باشند. یک جورهایی برج ایفل را به سی و سه پل ترجیح میدهند. یک جورهایی حسی نسبت به پدیدهای به نام وطن ندارند.
گفته بودید، گپ زدن راجع به مسائل اجتماعی را هم دوست دارید. به نظرم میآید در وبلاگستان زنان کمتر به موضوعات اجتماعی پرداخته میشود.
راستش من اینطور فکر نمیکنم، یا حداقل وبلاگهایی که من پیگیرشانم اینطوری نیستند و من همیشه مسائل اجتماعی را هم در آنها دیدهام. اتفاقا این حفظ زنانگی و در عین حال اجتماعی بودنی که در خیلیها میبینم برای من لذت بخش است. مثلا جدیدا مد شده همه عکس بافتنیهایشان را میگذارند اما شما پستهایی هم از آنها میبینید که از مشکلاتی که در جامعه برایشان پیش آمده بگویند.
نقات قوت و ضعف دخترهای هم سن و سال شما در حال حاضر چیست؟
به نظرم جسارتشان در انتخاب سبک زندگی نقطه قوت و یک وقتهایی سطحی نگری نقطه ضعفشان است.
معمولا دخترهایی که با آنها مصاحبه داشتهام از مشکلاتی که بر سر راه اهدافشان با آنها دست به گریبان بودهاند، به عنوان یک دختر گفتهاند. شما هم از این مشکلات داشتهاید؟
هیچ وقت به عنوان یک دختر احساس محدودیت نکردهام. هیچ وقت هم آرزو نکردم که پسر باشم. کارهایی هست که که اگر پسر بودم مسلما راحتتر میتوانستم انجام بدهم برای مثال سفر رفتن با دوستان ولی من این را مثلا اینطوری حل میکنم که با دوستانم همراه یک تور معتبر برویم مسافرت. یا من تئاتر دوست دارم، تئاترها هم که همه نصفه شب اجرا میشوند ولی به نظرم خانوادهام همکاری کردهاند. هیچ وقت نگذاشتم به خاطر دختر بودن چیزی را از دست بدهم.
یعنی برای رسیدن اهدافتان تا به حال هیچ محدودیتی نداشتهاید؟
فکر میکنم تمام آدمها چه زن و چه مرد برای رسیدن به اهدافشان محدودیت دارند. اما پذیرش محدودیت و بعدش فشار آوردن به دیوارههایش خیلی فرق دارد با اینکه کسی با خشم محدودیتش را بپذیرد. من هم محدودیت دارم اما سعی میکنم یکجوری بپیچانمش! راستش من برای خودم یک قانون دارم! من همیشه با خودم فکر میکنم که دلم نمیخواهد وقتی ۴۰ سالم شد هی بگویم بابایم نگذاشت من فلان کاره شوم، شوهرم نگذاشت فلان کار را بکنم و بچههایم تمام زندگی من را بلعیدهاند و هی غر بزنم سر عزیزترین کسان زندگیم و متهمشان کنم که زندگیم را تباه کردهاند. من چشمهایم را میبندم و تصور میکنم حال ریحانه ۴۰ ساله با تصمیمات الان من چطور میشود. زنها وقتی به آرزوهایشان میرسند شادترند و این برای خود اطرافیان هم بهتر است.
دوست داشتم
خیلی خوب بوب. سپاس از انتخاب لینک زن عزیز!
عـالی بود .. چقدر دوست داشتنی هستی رامونـا جان : )
چشماتون دوست داشتنی میبینه مادمازل جان :)ممنون !
چشمات دوست داشتنی میبینه مادمازل جان
ممنونم !
۱. ریحانه چه قدر اسمت به چهره ات میاد و چه چهره ی دوست داشتنی داری.
۲. چه قدر چیزهایی که گقتی مشابه چیزهایی بود که ذر ذهن من می گذشت. مثلاْ در مورد تدریس فیزیک و یا در مورد زیاد نوشتن در وبلاگ و مقایسه ای که با فیس بوک داشتی. کلاْ حرف دل منو زدی. حالا شاید یه چیزایی رو بیام بهت بگم.
کلاْ خیلی خوب بود. کیف کردیم.
آفرین
هرچند با شخص مصاحبهشونده در بعضی جاها تفاوت دیدگاه و نظر داشتم اما مصاحبهای بود که دوست داشتمش.
سلام
گفتیم شاید به کار شما هم بیاد
http://mehrkhane.com/fa/news/10305/%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86-%D9%BE%DB%8C%D8%B4%D8%B1%D9%88%D8%A7%D9%86-%D9%88%D8%A8%D9%84%D8%A7%DA%AF%E2%80%8C%D9%86%D9%88%DB%8C%D8%B3%DB%8C
سلام رامونا. مصاحبه خوبی بود