روزی از روزهای زمستان سال شصت به این دنیا پا گذاشته است. مدرک کارشناسیاش را چندسالی میشود که از دانشگاه آزاد گرفته و ترجیح داد بعد از آن در خانه بماند و به زندگی مشترکشان رنگی دیگر ببخشد. خودش میگوید کارهای خانه را دوست دارد و از این علاقهاش با افتخار یاد میکند. مطالعه، شعر و موسیقی حالش را خوش میکنند. علاوه بر این در خانه به نوشتن نیز مشغول است. آنه شرلی درونش همیشه دلش میخواسته او را به عنوان نویسنده صدا کنند.
وقتی میان راهروهای پر پیچ و خم شفاخانهی انتظار مادری قدم گذاشت و هربار کنار زنی نشست و قصهی هیچ وقت و هیچ جا نگفتهاش را برای او آهسته آهسته نجوا کرد با خودش فکر کرد که باید این دلنوشتهها را در جایی منتشر کند.
در ادامه گفتوگوی ویژهی لینکزن را به مناسبت روز مادر با محیا منتظر نویسندهی وبلاگ «خط دوم کمرنگ» میخوانید. این گفتوگو بنا به درخواست ایشان، با نام مستعار منتشر میشود.
چه شد که موضوع بچه در زندگیتان انقدر پررنگ شد؟
موضوع بچه حتی برای دختربچهها هم مهم است!(دقت کردهاید گاهی چهها که نمیکنند برای عروسکی که حکم کودکشان را دارد؟!) میل مادری عشقهای است که با هر نوزاد دختری در دلش متولد میشود و آهسته آهسته قد میکشد و دور تا دور دلش را میگیرد. من هم زنی بودم که عاشقانه زندگیام را شروع کردم، همیشه عاشق بچه بودم، خیلی طبیعی بود که بعد از مدتی دلم میخواست زندگیام با آمدن بچهای شیرینتر شود و یا شاید خوشبختیام کاملتر شود.
چه سالی ازدواج کردید؟
زمستان بهاری سال هشتاد و چهار.
بدون داشتن بچه هم خوشبخت هستید؟
صادقانه بگویم وقتی فهمیدم بچهدار شدنمان نه تنها راحت نیست بلکه شاید غیر ممکن باشد خیلی به هم ریختم. یکسالی محیا آن محیای قبل نبود و این را حتی کسانی که خیلی کم با من در ارتباط بودند متوجه میشدند. قفل کرده بودم انگار. شوک بزرگی بود برایم. روزی که دکتر گفت شاید میکرو بتواند کمکتان کند دنیا دور سرم چرخید. انگار به قول همسرم خدایی خدا کنار دکتری دکترم بی رنگ شده بود! اما بازی عجیب میکرو من را با خدای جان دلم آشتی داد. و آرام آرام یاد گرفتم که با هر حسرتی میشود خوشبخت زندگی کرد اگر دستمان توی دست خدا باشد و به تصمیمهایش اعتماد کنیم.
به چه شیوهای قرار است بچهدار شوید؟
بر طبق نظر دکترها و پروندهی پزشکیمان به روش میکرواینجکشن شاید بتوانیم بچهدار شویم ولی طبق نظر اویی که اسمش دواست و ذکرش شفا نمیدانم به چه روشی شاید بچهدار شویم و یا شاید هم دلش بخواهد که اصلا بچه دار نشویم!
میشود کمی برایمان درباره این شیوه توضیح دهید؟
این روش برای زوجهایی استفاده میشود که به طور طبیعی امکان باردارشدنشان خیلی کم و یا محال باشد. مثلا مادر تخمکهای ضعیف و یا نابالغی داشته باشد و دچار تنبلی تخمدان باشد و یا پدر اسپرمهای ضعیفی داشته باشد یا آزو اسپرم باشد و یا خیلی علتهای دیگر که توضیحات تخصصی لازم دارد. در این روش با استفاده از داروهایی تخمک گذاری مادر را تقویت میکنند. تخمکهای بالغ را با یک بیهوشی کوتاه که من اسمش را گذاشتهام «خواب پر از پروانه» از بطن مادر جدا میکنند و با اسپرمهای سالم جدا شده از پدر در آزمایشگاه ترکیب کرده و لقاح مصنوعی انجام میدهند. سپس جنین سه یا پنج روزه را به رحم مادر منتقل میکنند. البته من خیلی خلاصه و ساده توضیح دادم. دوستانی که علاقه دارند میتوانند مراحل کاملش را در سایت پژوهشگاه رویان مطالعه کنند.
به طور کلی هربار چقدر زمان میبرد؟
اگر قرار باشد میکرو با جنینهای فریز شده انجام شود از ابتدا تا آزماش بارداری یک ماه زمان میبرد ولی اگر جنین فریزی در کار نباشد از تخمک گیری تا آزمایش بارداری یک ماه ونیم طول میکشد.
چرا بار قبل با شکست مواجه شد؟
چون خدا صلاح ندانست! البته من تا به حال دو بار انتقال جنین داشتم. قصهی بار اول را کامل در وبلاگم نوشتهام و هنوز به قصهی انتقال ناموفق دومم نرسیدهام. احتمال مثبت شدن هر انتقال بستگی به کیفیت جنینهای تشکیل شده، وضعیت رحم مادر و خیلی عوامل شناخته شده یا هنوز ناشناخته دارد. احتمال مثبت شدن هر انتقال بین ۲۰ تا ۴۰ درصد است، اگر خدا بخواهد.
این شیوه آن طور که در وبلاگتان نوشتید با درد زیادی برای مادر همراه است. ارزشش را دارد؟
درد روحیاش و انتظارش خیلی بیشتر از درد جسمی آن است. به نظر من بزرگترین مشکل این روش این است که زوجی را که با هزار آرزو فکر میکردند به راحتی یک روز بچه دار میشوند، بدون هیچ کمک روحی و پشتیبانی عاطفی پرت میکنند وسط بازی! میگویم پرت می کنند چون دقیقا همین کار را میکنند. نگاهی به آزمایشها میکنند احیانا عینکشان را کمی جابجا می کنند و خیلی راحت و بی خیال روی پرونده مینویسند:«سیکل میکرو!» داروهای زیاد و زمان طولانی و ترس و ابهام دلهرهآور است. اگر مراکز درمان ناباروری بخشهای مشاورهیشان را فعال یا فعالتر میکردند ترس و درد این روشها خیلی کمتر میشد. ناآگاهی گاهی ضربههای سختی به کسانی میزند که مصرف دارو حساستر و آسیب پذیرترشان کرده. اما اگر نگویم هر زنی به راحتی میتوانم بگویم بیشتر زنها با میل عجیب به مادر شدن حاضرند هر سختی را به جان بخرند تا روزی پارهی تنشان را به آغوش بگیرند.
گمان میکنم خرجهای زیادی هم داشته برایتان. درست است؟
بله هزینههای بسیار یالایی دارد. آنقدر که شاید خیلیها از پسش بر نیایند. هیچ وقت حسرت نشسته در نگاه زوج جوانی را که از کیلینیک ناباروری رفتند بیرون و چند دقیقه قبلش به من گفتند:«ما غیر ممکن است بتوانیم برای درمان اقدام کنیم.» فراموش نمیکنم.
چندبار دیگر حاضر هستید که تلاش کنید برای در آغوش کشیدن فرزندن خودتان؟
هیچ وقت به چندبارش فکر نکردهام. دوستی را میشناسم که سیزده بار اقدام کرده و هنوز امیدوار است. و دوقلوهای نازنینی را میشناسم که در هفتمین اقدام خدا اراده کرده بمانند. شاید تا وقتی از نظر پزشکی احتمال نتیجه گرفتن باشد ادامه بدهیم. البته خیلی از تصمیمها را ممکن است زمان تغییر بدهد.
برای ما از حال و هوای زنانی بگویید که در کنار خودتان در بیمارستان میبینید.
بی صبرانه منتظرند تا از خودت برایشان بگویی و بعد مثل اینکه همدردی اعتمادشان را جلب کند، فوری برایت شروع به درد دل میکنند. خیلیهایشان نازایی شان راز مگویشان است. حتی خانوادههایشان از برنامه هایشان خبر ندارند. چه قصههای دردناکی از این پنهان کاریها و عملها و بیهوشیهای غرق تنهایی شنیدم. تعداد زیادی هم هستند که فقط پدر و مادرشان از برنامههایشان خبر دارند. اما یک چیزی بین همهی ما مشترک است و آن هم نیاز به حرف زدن از راز مگویی است که روی سینهیمان سنگینی می کند.
ارتباطتتان را بعد از آن هم با آنها حفظ میکنید؟ از سرنوشت جنینهای آنها خبر دارید؟
من با هم اتاقیهای تمام بستری شدنهایم در ارتباط هستم. سه تایشان به لطف عزیز مهربان مادر شدهاند و بقیه هم قرار است به وقتش مادر شوند انشاالله.
تا به حال حس یاس و خستگی از اینکه زن هستید و دچار چنین مشکلی سراغتان نیامده؟
حس یاس و خستگی از زن بودن هیچ وقت به سراغم نیامده. حتی همان هفتهای که هفت مرتبه سونو شدم، نزدیک نود آمپول پروژسترون زده بودم و دردی کشنده میان دلم پیچیده بود! ولی از دکتر و سونو و دارو و راهروهای کیلینیک ناباروری خیلی وقتها خسته شدهام! خیلی وقتها وقت بیرون رفتم به خودم گفتهام دیگر هیچ وقت پایم را اینجا نمیگذارم ولی باز عشقهی مهر مادری تاب خورده دور دلم مرا کشیده آنجا.
هیچ وقت تصمیم نگرفتید که به جای این شیوه، بچهای را به سرپرسی قبول کنید؟
این سوال را خیلیها از من میپرسند و حتی بعضیها به خاطر نگرفتن چنین تصمیمی از من گله میکنند و مواخذهام میکنند. می دانید فرآیند کودکی را به فرزندی قبول کردن از نظر روحی برای یک زوج فرآیند بسیار پیچیدهایست. آمادگی خیلی زیادی میخواهد. شاید خیلیها از این حرف من خوششان نیاید و این را نوعی خودخواهی بدانند ولی من دلم میخواهد تمام تلاشم را بکنم تا انشاالله و به لطف خدا از همسر مهربان و عزیزم فرزندی داشته باشم. و همین میل عجیب فعلا به من توان فکر کردن به یک فرزند خوانده را که با خودش خیر و برکت و ثواب دارد، نمیدهد. البته تصمیم اول و آخر را خدای حکیم میگیرد، اگر اراده کند حتما با مهربانیاش دلم را به آن سمت میکشاند.
من فکر میکنم مادر بودن به داشتن بچه نیست. همهی زنان پیش از بچه دار شدنشان مادر هستند. قبول دارید؟
دختر بچههای کوچک خواستنی هم مادرند، من شک ندارم. مهر مادری نهالی است که در دل و جان زن ریشه دارد. با آمدن بچه نهال کوچک این حس خدایی بزرگ میشود و درختی تنومند میشود که تاب هر طوفانی را دارد برای آشیانهای که بین شاخههایش جاخوش کرده. بچه هم که نباشد نهال کوچک مادرانگی در قلب زن هست، ریشه های همیشه طنده این عشقه را خدای رفیق از چشمههای بهشتی سیراب میکند و نمیگذارد در دل هیچ زنی بخشکد.
حتما این مدت نذرهای زیادی هم کردهاید.
اوایل از خدا به هر قیمتی بچه میخواستم اما همسرم به من یاد داد که هیچ وقت چیزی را به زور از خداوند بخشنده نخواهم. خیلی از نذرهایم مال آن خواستنهای به زور بود! بعضیهایشان را عوض کردهام و کنار تمام نذرهایم همه چیز را سپردهام به خیرخواهی خدای حکیم.
حس تان در روز مادر.
حس امسالم منحصر به فرد بود. به خاطر دوستانی که در این یک سال پیدا کردهام و دعاهایشان پر از حس خوشبختیام کرده بود. به خاطر دوستانی که وقتی دعایشان میکنم دلم پر از نور میشود و قلبم پر از شادی. به خاطر معجزههایی که خدا به ما هدیه کرده، جنینهای نازنین سه روزهیمان و مثل هر سال حس بی نظیر آرامش، به خاطر بودن مادرم که خود بهشت است.
از تصور روزی که فرزندتان را در آغوش میکشید برایمان بگویید.
من آن روز پلک نخواهم زد تا مبادا ثانیهای شادی لانه کرده در زلال نگاه همسرم را از دست بدهم. من آرزو دارم تصویر کودکم را برای اولین بار در مردمک چشمهای همیشه صبور و شاکر او ببینم، که هیچ وقت نگذاشت غمهایش را و بی قراریها و دلتنگیهایش را در نگاهش ببینم. که خوب زندگی کردن را به من آموخت.
این مدت که از ازدواجتان گذاشته اطرافیانی هم بودند که بابت بچه دار نشدن به شما طعنه و کنایه بزنند؟
به لطف خدا خیلی کم بودهاند ولی بودند. اوایل بی تاب میشدم، آتش میگرفتم، گریه می کردم، رابطههایم را خیلی محدود کرده بودم ولی کم کم با همراهی و همدلی و صبوریهای همسرم یاد گرفتم که نادیده و نشنیده بگیرم. یاد گرفتم فراموش کنم و یا حتی ببخشم. یاد گرفتم ابرهای سیاه طوفان زایی را که بالای سرم میفرستند با دست تکان دادنی بزنم کنار و بگذارم نور و نور و نور امید که منشا خیر است و خوشبختی بر من بتابد. یاد گرفتم به خاطر حرفهایی که از سر نادانی ست کام زندگیمان را تلخ نکنم و اگر خدای رئوف دستم را نمیگرفت که یاد نمیگرفتم.
یک دعای خوب برای تمام مادرانی که صاحب فرزند هستند و کسانی که منتظر بچه هستند.
الهی طیب بقضائک نفسی… الهی مرا به آنچه برایم مقدر کردهای دلخوش کن. (دعای سی و پنجم صحیفهی سجادیه ی جان دل، هدیهی محیا باشد برای تمام نازنین هایی که مخاطبمان هستند)
از چه زمانی تصمیم به وبلاگ نویسی گرفتید؟
درست از همان روزهایی که بغضم خیلی سنگین شده بود و نیاز به درد دل کردن داشتم. وقتی دیدم حرفهایی هست که بالاخره باید جرات گفتنشان را پیدا کنم، تا اینهمه به سینهام فشار نیاورند.
«خط دوم کمرنگ» چرا این اسم را انتخاب کردید؟
معمولا اولین بشارت مادر شدن به هم نسلان مرا خط دوم بی بی چک ها میدهد. روزی که بعد از ماه ها چشم انتظاری بی بی چک من هم دو خطی شد، با خط دومی که فقط زیر نور و با چند دقیقه خیره شدن قابل دیدن بود، گرمی دستان مهربان خدا را حس کردم. چیزی شبیه توهم و خیال خط دوم بود، یک خط دوم کمرنگ! من آن خط دوم کمرنگ را که به یادم آورد خدا همیشه برایمان معجزه میفرستد، خیلی دوست داشتم و دارم. همین شد که نام وبلاگم شد معجزهای به نام خط دوم کمرنگ.
هیچ وقت دلتان نخواسته با اسم واقعی خودتان بنویسید؟
خیلی وقتها دلم میخواهد اسم واقعیام را بنویسم زیر پستم و تمام… اما حیف که نمیشود. از سوال و جوابهای دیگران، حس ترحمشان، پچ پچهایشان، دلسوزیها و قضاوتهایشان، پیشنهادهای گاهی عجیبشان، دکتر معرفی کردنهای وقت و بی وقتشان، پیگیریهای مدامشان و اینکه میخواهند جزیی ترین مسائل را برایشان توضیح بدهم میترسم. و بیشتر از همه از به هم خوردن آرامش زندگیمان که بهترین هدیهی خداست.
وبلاگ شما دارای مخاطبان و کامنتهای زیادی است. معمولا مخاطبان شما چه کسانی هستند؟
اوایل اکثر مخاطبان دوستان نینی سایتی من بودند. عزیزان منتظر و همدرد. ولی کمکم مخاطبان بیشتری پیدا کردم که خیلیهایشان به لطف خدا مادرند. تعداد محدودی مخاطب آقا هم دارم ولی ۹۰ درصد همراهانم خانمهای عزیز و مهربانند.
چرا با وجود زمان زیادی که از شما گرفته میشود به تمام کامنتها جواب میدهید؟
جواب دادن به تک تک کامنتها را وظیفهی خودم میدانم، هرچند به نظر بعضیها حرکت غیرحرفهای و چیپی است! ولی چون خوب میدانم گاهی فقط همین جملهی کوتاه: «خدا همینجاست، کنار ما…» حال ویران شدهی زنی را که برای سومین بار نوزادش را با درد و حسرت سقط کرده به اندازهی سرسوزنی خوب میکند اصلیترین وظیفهی خودم را جواب دادن به کامنتهای زنان همدرد و همراهم میدانم. همدلیهای زنانه گاهی چه معجزهها که نمیکند.
دلتان نمیخواست در وبلاگتان از مسائلی غیر از موضوع مادر شدن بنویسید؟ مثلا موضوعات اجتماعی، فرهنگی یا شخصی؟
خیر. آنقدر کم دربارهی قصه های رنگ و وارنگ و عجیب و پیچیده ی ناباروری شنیدهایم و خواندهایم که فکر میکنم میتوانم تا آخر دنیا قصههای تلخ و شیرین باروری و ناباروری را بنویسم. برای موضوعهای دیگر به اندازهی کافی میگویند و مینویسند. زنان هم درد من کم حرفند ولی محتاج شنیدنند.
یک خاطرهی خاص از این چندماه وبلاگ نویسیتان.
من با همراهی مخاطبان عزیزم و همدلیهایشان قد کشیدم و بزرگ شدم. برای بعضیهایشان شدم سنگ صبور و محرم راز. مرا ندیده به خلوتترین کنج دلهایشان راه دادند و مرا پر از حس خوشبختی کردند با دعاها و دلگرمیهایشان. یکی از خاصترین خاطراتم مربوط به آقایی بود که گفته بود:«من با خواندن نوشتههای شما فهمیدم چه صبوریهای کرده همسرم و من چقدر بی رحم بودم که میخواستم از او جدا شوم به خاطر بچه!» آن آقا به لطف خدا دوباره زندگیشان را شیرین کرده بود و پشیمانیاش را به همسرش ثابت کرده بود. اینکه یک زندگی به لطف مهربانی خدای حکیم به بهانه ی چند خط نوشتهی من از طعم تلخ جدایی نجات پیدا کرد برای من هدیهی بزرگی بود از طرف خدای لطیف.
بعد از اینکه صاحب فرزند شدید در همین وبلاگ، وبلاگ نویسی را ادامه میدهید؟
اوایل فکر میکردم وقتی باردار شوم با این وبلاگ خداحافظی میکنم ولی حالا تصمیم گرفتهام به احترام تمام دوستان همراه و همدلم مادرانههایم را هم انشاالله همین جا بنویسم.
من فکر می کنم همین فرآیند مادر نشدن، این همه روح محیا رو بزرگ کرده.
خدا چه راهای عجیب غریبی داره برای آدمتر کردنمون/ بزرگتر کردنمون.
به نظرم نه محیا، بلکه اونایی که خدا به حال خودشون رهاشون کرده و همه چیزشون به راهه، باید غصهشون بشه. این دست اندازا در حکم میانبرهایی هستند برای زودتر رسیدن به خدا و آرامش ِ بودن-با-خدا. و کسی که زندگیش دست انداز نداره، راهش برای باخدا بودن، دورتر و سختتره.
خدای برای همهمون خوب بخواد، انشاءالله
مصاحبه خیلی قشنگی بود، ممنون از لینک زن بابت این انتخاب خوبش.
برای محیای عزیز هم زنده بودن همین حس مادریش رو آرزو می کنم.
محیاجان عزیزم می شود این پست را بخوانید؟
http://panjdari.blogfa.com/post/290
براتون زندگی سرشار از شادی آرزو می کنم…
شاید سختیهاست که همیشه آدم رو اینقدر محکم و بزرگ می کنه..
اینقدر شاعر می کنه…
وبلاگ رو میخوندم گاهی و همیشه روح بزرگ این زن و توکل قویش برام مثال زدنی و باورنکردنی بود. اعتقادش به خدا و لطف و رحمتش تو خط به خط نوشته هاش معلوم بود.
ان شالله هرچی که خدا براش رقم زده، پر از خیر و برکت باشه براش.
ان شالله هممون عاقبت به خیر بشیم.
مریم سادات عزیزم مهربانی ات را سپاس، خدا برای همه مان خوب بخواهد الهی…
هنای نازنینم برایت بهترین ها را آرزو می کنم.
خانم دکتر جان با اینکه قبلا هم خوانده بودمش دوباره هم خواندم، سپاس بابت نور امیدی که به دلم هدیه کردید.
عطر برنج نازنین تمام لحظه هایت پر از عطر خوشبختی…
فاطمه سادات عزیز و همیشه همراه سپاس و الهی عاقبت بخیر شویم همه…
سلام این مطلب با عنوان : یک تکه از دل رو تقدیم خوانندگان لینک زن دوست داشتنی می کنم. در صورت تمایل می توانید بعنوان یک پست منتشر کنید. نوشته خودم
نمی دانم برایت اتفاق افتاده سر موضوعی ، چیزی ، کسی ، یک تکه از دلت کنده شده باشد.
آخ که اگر این یکی کنده شود محال از ممکن است سرجایش قرار بگیرد.بغض می شود خوراک شب و روزت
و غمی شیرین تو را اجیر می کند.
همه موسیقی ها برایت حرف دارند و همه سازها انگار با تارهای دل تو نواخته می شوند .
عجیب فسانه ایست این دل! و عجیبتر حال و هوای زنیست که با همه وجود عاشق می شود.
عاشق می شود و دستش از چاره کوتاه و چقدر سهمگین است وقتی قرار باشد در این
شرایط منطق و عقل را بخواهی دست مایه تصمیمت قرار دهی…
روزی صدبار که نه بلکه هزار بار بر احساست لعنت می فرستی و توبه می کنی از عشق اما
نتوانی ، نتوانی…
زندگی رنگ و ریایش بسیار و احساس لجام گسیخته تر از آنکه ادراکش کنی…
هیچ وقت نتوانستم این احساس و این حس زنانگی را بفهمم عجیب سرخود است و سر تعظیم
ندارد از شعور و منطق…
دلم گرفته امشب از خودم و از کلماتی که باز رنگ بی تابی به خود گرفته است و تمنای دوست، دوست
می کند…
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صدهزار درمان ندهم…
نشده این وبلاگ رو بخونم و گریه نکنم!
محیا بانو جان به مهربانی خداقسم شما خیلی مادرید خانم…
محیای عزیزم… فردا در شب آرزوها مطمئن هستم خیلی ها به یادتند. خیلی ها برایت دعا میکنند… دعای من هم استجابت دعای آنهایی است که برایت خالصانه دعا میکنند…
سلام بر محیای مهربانم
من و آقاییم همیشه خواننده وبلاگتیم آجی جون
همیشه تو دعاهام برات دعا میکنم
امیدوارم تمام دختران منتظر این سرزمین بزودی بهترین مادران زندگیشان شوند**
الهی آمین
بهترینها را برایت آرزومندم مهربان
اشک را مهمان چشمانم میکنی هر بار که میخوانمت
الهی خدای مهربان طعم شیرین مادری را نصیبت کند
خیلی دوستت دارم
اینقدر روزانه بارها و بارها وبلاگش را می خونم پسرم و شوهرم از صدای آهنگ وبلاگش و اشک های من می دونند قضیه چیه. قبلا خودم براش دعا می کردم ولی الان خودم و شوهرم و بعضی اوقات پسرم هم محیا را دعا می کنیم. خدا بزرگتر از آن است که وصف شود…..
نوشته های محیا چشم آدم رو به نعمتهایی که خدا بهش داده بیشتر باز میکنه.
همیشه پای نوشته هاش اشک ریختم و منتظر شنیدن خبر بارداریش هستم اونم زود زود زود به لطف خدای مهربون.
از بی خوابی و خواب بد خیلی سحر خیز شدم
حوالی ۵ صبح لینک زن را باز کردم و محیا را نشسته رو ب ِ وسعتِ دریا و بیکرانِ خدا دیدم
مثلِ همیشه اش
صفحه را باز گذاشتم و ساعت هفت و نیم صبح در کنار درختان پارک شهر حرف هایش را ناگفته هایش را شنیدم
کلی درووود به توکلت صبرت ایمانت
بندهیِ خاصّ ِ خدایی دخترک …..
سارای عزیزم سپاس
محبوبه ی مهربانم لطف داری
محیای عزیزم ممنون. من هم دعاگوی تمام نازنین پری ها هستم.
نفس عزیزم مهربانی خواهر
نفیسه جانم من هم بهترین ها را برایت آرزو می کنم.
آسیه ی عزیزم دوستت دارم.
فاطمه ی مهربانم بزرگواری و عزیز. خوشبخت باشید همیشه.
ساناز عزیزیم بهترین هارو برات آرزو می کنم.
الیمای نازنینم ممنون که با منی با این همه لطف و مهربانی.
بدون اینکه مادر باشی این همه مادری.جوری مادری که خیلی از مادر های فرزند زاییده نیستند..خدا دری را که میخواهی برایت بگشاید به حق این روزهای عزیز
من از مخاطبین مجرد محیا هستم … کسیکه خط به خط عاشقانه نویسی هاشو حفظه
تنها وبلاگیه که با اینکه نوشته هاش درده و همیشه اشک منو در میاره ، ولی جنس نوشته ها خداییه و مزین شده به آیه های قرآن که آخرش میبینی همون غم و اشک حول حالنا الی احسن الحالت کرده
خدا خوشبخت ترت کنه که بزرگترین نعمت ها در کنارته
بخصوص عشق قابل لمس خدا تو زندگیتون
وای محیای مهربون عزیزم
این الان عکس خود خودته؟؟؟؟
اگه باشه من کلی ذوق می کنم
فراموش نشدنی هستی دختر لطیف و مهربان
اگر دعای از ته دلی خدا نصیبم کنه فراموشم نمی شه اسم قشنگت
محیای عزیز ناامید نشو هیچوقت مطمئنا تو استحقاقش رو داری
محیای عزیز دوستت دارم!
پیچ و تابهای قشنگ قلمت را عشق است،
راستی این “بسم الله نور…بسم الله نور النور” تو، با ما هم بود..
محیای عزیز دوستت دارم.زیاد.
سلام. ای کاش پسربچه ها رو هم از کوچیکی، جوری بار می آوردیم که بلد بشن پدرای خوبی باشن… و بتونن از خیلی چیزها بگذرن برای بابای خوب بودن.
سپاس برای این گفت و گو
خدای بسم الله نور با تو باشد مهیا
با تو با جوجه هایت