یک دهه شصتی اهل دیار زاینده رود است. هجده ساله بود که اولین داستان بلندش چاپ شد و در بیست و یک سالگی برای اولین بار به صورت تخصصی داستاننویسی تدریس کرد. سال ۸۳ همزمان با اوج دورهی دانشجویی سردبیری سایتی ادبی- اجتماعی را تجربه کرد و در همان سال با معدل ۱۹٫۰۴ شاگرد اول دانشکده شد. از کتابهای او میشود به «نامههای ناشناس» در قالب داستان بلند، «دست نوشتهی نیم سوخته» و کتاب «یادداشتهای اخوی» که هم اکنون مراحل چاپش را میگذراند اشاره کرد.
اما شغل اصلی او نوشتن نیست. او دندانپزشکی خوانده و شش سالی میشود که در همین رشته در یک کلینیک مشغول به کار است. او حتا به مریضهایش هم به چشم یک داستان نگاه میکند و دربارهی آنها در وبلاگش مینویسد. وبلاگنویسی را از دو سال پیش شروع کرده و تاکید دارد طوری بنویسد که نوشتههایش حال دیگران را خوب کند. پستهایی دربارهی آدمهایی که کور سوی امیدی هستند برای بقیه.
در ادامه گفتوگوی «لینک زن» را با مرثا صامتی نویسندهی وبلاگ «پنجدری» میخوانید. او در این مصاحبه از دندانپزشکی و حاشیههایش و نوشتن گفته است.
کسی که در هجده سالگی اولین داستان بلندش را منتشر کرد چه شد که سراغ ادبیات نرفت؟
راستش تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف! ادبیات برای آدمهای بزرگ است و من هیچ وقت نوشتهها و داستانهایم را به چشم ادبیات نگاه نکردم! انگار بیشتر برایم یک جور کار ذوقیِ خلاقیتیِ قشنگ و آرامبخش بود. خیلیها را دیده بودم که ادبیات خوانده بودند اما داستانی ننوشته بودند و برعکسش خیلیها اصلا ادبیات را به صورت آکادمیک نخوانده بودند ولی داستانهای محشری مینوشتند. ضمن این که دندانپزشکی را هم واقعا دوست داشتم، خون و خونریزی و عصب کشی و…
معمولا خانمها میگویند که خون و خونریزی با روحیهشان جور در نمیآید. برای شما این طور نبوده؟
راست میگویند! ولی خب از همان اوایل هم به نظر من خون چیز ترسناکی نبود. مخصوصا که وقتی بعد از کلی پرس و جو کد این رشته را در لیست رشتههای انتخابیم وارد کردم فهمیدم باید دلش را داشته باشم. یادم هست سه چهار سال پیش داشتم یک ریشهی نصفه نیمه را از توی فک بیمار میکشیدم بیرون. دهانش شده بود کاسهی خون و من بی خیال برای خودم ور میرفتم و دنبال سر ریشه میگشتم که بگیرمش، یکی از همکارهای پزشکم آمد توی اتاق برای احوالپرسی، همین که چشمش افتاد به من و مریض و کاسهی خون، عقب عقب رفت و تکیه داد به دیوار و رنگش پرید و روی زمین افتاد. پرستار دوید و زیر دست خانمِ دکتر را گرفت و بلندش کرد و آب قند آورد، حالش که بهتر شد رفتم کنارش و پرسیدم:«چی شد خانوم دکتر؟ دیگه شما که خون و خونریزی زیاد دیدین. چه تون شد؟» دیدم نفس عمیق کشید و همین جور که چپ چپ نگاهم میکرد گفت:«آره زیاد دیدم، ولی دیگه ندیده بودم کف دهان یکی لب به لب پر باشه از خون و یکی دیگه افتاده باشه به جونش و هی پیچ گوشتی فرو کنه توی این خون ها و عین خیالش نباشه.» آنجا بود که فهمیدم عجب قسی القلبی شدهام من!
چطور در دانشگاه هم فرصت درس خواندن پیدا کردید هم فرصت نوشتن و سردبیری؟
از اتفاق، به خاطر فشار زیادی که از بابت سنگینی درسها رویمان بود نوشتن و حواشیاش برایم شده بود یک جور عملکرد تدافعی! همان موقعی که حجم واحدها و درسها خستهام میکرد برای چند ساعت همه چیز را میگذاشتم کنار و فقط مینوشتم. بعدش انگار به طرز عجیبی ریست میشدم و دوباره جان میگرفتم برای ادامهی درسها. ترم سه و چهار بودم که با چند نفر از بچهها شروع کردیم به نوشتن یک مجموعهی مینی مالیستی، یادم هست که تا از درس و جزوه و دانشگاه و درگیریهایش خسته میشدم تمامشان را هل میدادم گوشهی میز و سریع شروع میکردم به نوشتن برای همان مجموعه، این کار طوری آرامم میکرد که خودم هم تعجب میکردم. شاید باورتان نشود ولی پایان همان ترم چهار با معدل ۱۹٫۰۴ شدم شاگرد اول دانشکده و کار کتاب آن مجموعه را هم تمام کردم. همین که دیدم نتیجه مثبت بود ترم پنج سردبیری یک مجلهی الکترونیکی را قبول کردم که تا سالهای آخر دانشگاه هم ادامه داشت و راهی بود برای رفع استرس و خستگیهایم.
دربارهی کتابهای چاپ شدهتان برایمان بگویید. موضوعش چه چیزهایی است؟
بیشترش راجع به آدمهای خاص است! از همان اوایل همیشه آدمهای خاص برایم جذاب بودند. آدمهایی که مثل بقیه نیستند و در شرایط سخت نشان میدهند که میشود جور دیگری هم بود. یکی ازین آدمها شهید خرازی است. دربارهاش زیاد شنیده بودم. مدتها قبل جایی با یک آدم بی قیدِ بی خیالی برخورد کردم که از هفت دولت آزاد بود و با همه چیز مخالف! نمیدانم چه شد که یکهو بین صحبت مان اسم «خرازی» آمد، همین آدم بی بخارِ به قول خودش من مخالفم! چنان زد زیر گریه که داشتم از تعجب شاخ در میآوردم. علتش را که پرسیدم گفت:«من اون موقع که خرازی رو دیدم شونزده سالم بود. رفته بودم جنگ. خرازی فرماندهمون بود. به خدای احد و واحد دیگه تو زندگیم آدم مثل اون ندیدم. نصف شب که همه خواب بودن، تو تاریکی با همون یه دستی که داشت سطل سطل آب میکشید و دست شوییهای نکبت صحرایی رو میشست واسه ماها که اذیت نشیم. الکی نبودا… فرمانده بود اون موقع… تو شب پا میشد همین جور که بچهها خواب بودن. پیشونیشون رو میبوسید روشون پتو میانداخت و ظرف و ظروف شامشون را برمیداشت بی صدا میبرد و میشست… دیگه به عمرم آدم مثه اون ندیدم.» این شد که حرفهایش من را کشید سمت خرازی. من هم داستان بلند «نامههای ناشناس» را دربارهاش نوشتم. همین طور «یادداشتهای اخوی» را برای شهید باقری و کتاب «آفتاب در محاق» را از همان مجموعهی مینی مالیستی که گفتم دربارهی زندگی «امام موسی کاظم علیه السلام». و داستانهای بلندی مثل: «دست نوشتههای سوخته» و «حرفهایش به دل مینشست».
دلتان نمی خواهد رمان بنویسید؟ رمانی با دغدغههای زنانه؟
چرا خیلی. از اتفاق چند وقت پیش بحثش بود. بعد از نوشتن مطلب «این پست را برای مادربزرگ خواهم خواند». دارم کارهای اولیهاش را شروع میکنم. به یکی از اساتید گفتم که دلم میخواهد یک رمان بنویسم. یک رمان که از بطنش زن دیروز و زن امروز را بکشم بیرون. یک داستان دو جانبه. خیلی خوشحال نگاهم کرد و گفت:«پس چرا معطلی؟ شروعش کن.» و من خیلی وقتها فکر میکنم به طرح یک داستان بلند که بشود با آن کلی حرف زد!
پس با این حساب احتمالش هست که یک خانم وبلاگنویس هم در رمانتان باشد؟ یا مثلا از شخصیت خانمهای وبلاگ نویس کمک بگیرید.
چه خوب! مثلا یک زن پستو نشین دیروزی که دلنوشتههایش بیفتد دست یک بانوی وبلاگنویس امروزی. همین الان به ذهنم رسید. ممنونم از بابت پیشنهاد. باید دربارهاش فکر کنم.
در مطب خودتان مشغول به کار هستید؟
مطب خصوصی ِ خصوصی که نه. یعنی راستش به این جور محیطهای خصوصیِ ایزوله خیلی گرایش ندارم. توی کلینیک کار میکنم. یک کلینیک شلوغ پلوغ با کلی آدم و مریض و همکار از انواع مختلف! و از این که این همه آدمیزاد را با این همه فرهنگ و اخلاق و رفتار و منش مختلف میبینم واقعا کیف میکنم. هر کدامشان یک پا داستان است برای خودش و من هم که عاشق داستان!
همیشه سوال مردم از دندان پزشکان این است که چرا هزینههای دندانپزشکی انقدر بالاست؟ از شما هم تا به حال این سوال را پرسیدهاند؟
بله خیلی زیاد. هم خیلی زیاد بالاست و هم خیلی زیاد سوال میکنند. اصولا هم جوابشان میشود همان جمله ی کلیشهای همکاران که:«هزینهی مواد بالاست.» ولی راستش را بخواهید نه آن قدر بالا که بعضا تویش اغراق میکنند. کار دندانپزشکی استرس بالایی دارد و از آن طرف هم تحلیل بدنی بالا. خیلی از همکارها معتقدند مریض باید پول این استرس و تحلیل و انواع آرتروزهای گردن و دست و مچ و کمر و پای سالهای پیری و از کار افتادگی بعد از اینشان را هم همین حالا بدهد و این میشود که مریض بیچاره مجبور میشود وام بگیرد و خودش را به آب و آتش بزند تا دندانش رو به راه شود. استرس بالاست، تحلیل بالاست، هزینه بالاست، مواد گران است، بیمار گناه دارد پس در کل: خواهش میکنم حتما حتما مسواک بزنید. هرچه سر و کارتان به امثال ما نیفتد راحتترید.
یعنی تاثیر مسواک در خراب نشدن دندان انقدر بالاست؟
خیلی خیلی بالاست! وَ ما ادریکَ ما “مسواک”!
شده که از بیماری که پول مداوایش را نداشته پول نگیرید؟
اگرچنانچه ریا نشود و حمل بر خوبی و خودستایی و خود نیک پنداری و این حرفها: بله.
یادم هست با دوست دندانپزشکی صحبت میکردم و میگفت باور بعضی از مردم این است که خانم دندانپزشک در کشیدن دندان قدرت کافی را ندارد. برای شما هم چنین چیزی پیش آمده؟
اختیار دارید. بنده خودم یک کِشَندهی قهّارم! بله این باور هست. خیلیها زیربارش نمیروند. در حالی که کشیدن برای خودش تکنیک دارد، فقط مربوط به زور نیست! توی کلینیک ما، پانزده نفر دندانپزشک هست که نه تایشان خانماند. از این پانزده نفر فقط چهار نفریم که دندان میکشیم. من و سه نفر آقای دیگر. خیلی از همکارهای مرد و زن، به محض اینکه دندان مریضشان را کشیدنی تشخیص میدهند خودشان انجام نمیدهند و میفرستند پیش ما چهار نفر. شده حتی وسط کار گیر افتادهاند و نتوانستهاند تمامش کنند و صدایم زدهاند برای کمک که خب اینها همه به روحیه هم بستگی دارد. من خودم وقتی یک دندان به درد نخور را از توی فک میکشم بیرون حس فوق العاده خوشایندی دارم. یا مثلا یک عقل پوسیده را که در میآورم لذت میبرم. از هر کار درمانیِ دیگری برایم جذابتر است. به قول یکی از همکارها که میگوید: «من این همه اشتیاقی که توی شما میبینم برای کشیدن و خون و خونریزی یاد دراکولا می افتم!» ولی خب یک دندان را تا آخرین ثانیهای که بشود باید حفظ کرد، باید در کشیدن دندان سخت گیر بود ولی اگر حکمش شد کشیدن و جراحی، بنده با کمال میل و علاقه انجامش میدهم.
حالا که این مسئله را مطرح کردم دلم میخواهد درباره آن نظرتان هم کمی صحبت کنیم. گفته بودید در حال حاضر خیلی از سختیها را در جامعه به زن بودن کسی نسبت میدهند. یعنی عقیده دارید زنان برای رسیدن به اهدافشان سختیهای بیشتری را تحمل نمیکنند؟
راستش را بخواهید من از این که در این دوره زمانه هر مدل مشکل و کمبود و عقب ماندگی و عدم موفقیت و هرچیز بد دیگری را به «زن» بودن یک زن و محدودیتهایش نسبت بدهند خیلی شاکیم. این واقعا اذیتم میکند. این که هی آه و داد و بیداد که حق ما را خوردهاند و محدودمان کردهاند و مانعمان شدهاند و «زن» بودنمان باعث شده به هیچ جا نرسیم و این حرفها به نظرم خیلی سطحی و بهانه گیرانه است. این حرفها بیشتر متوقفمان میکند و ناراحتتر. بله درست است، زن به خاطر روحیه و طبع لطیف و مهربان و نرمی که دارد در مواجهه با مشکلات حساستر است. بین خود زنها هم بعضیها از بقیه حساستر و زود رنجتر و کم تحملترند. برای همین هم به نظر میآید سختی بیشتری میکشند. ولی در کل رسیدن به هدفهای بلند آسان نیست. مانع زیاد است، محدودیت زیاد است، چشمهایی که نمیتوانند ببینند اعم از مرد و زن زیاد است ولی حرف من این است که «نشد نیست!» دربارهی اینکه زنان سختیهای بیشتری تحمل میکنند یا نه هم نمیشود کلی نسخه پیچید. اگرحساس باشند و زود رنج و خود آزار و منفی بین و مرد ستیز، بله، سختی که هیچ، زجرکُش میشوند تا به جایی برسند. برای رسیدن باید قوی بود. باید حرفهای ناامید کننده را گذاشت کنار و اصل قضیه را چسبید. به خدای خورشید و ماه قسم که اگر یک «زن» با تمام وجود بخواهد موفق باشد و خوشبخت و راضی، هیچ دَیّارُ البشری نمیتواند مانعش باشد. فقط باید اول با خودش کنار بیاید و یاد بگیرد مشکل را بزرگتر از چیزی که هست نکند و با تمام انگیزه و وجودش بخواهد.
به نظرتان چرا نباید به این مشکلات پرداخته شود؟ طرح موضوع باعث دیده شدنش نمیشود؟
چرا نشود؟ بشود. طرح موضوع بشود، مشکل عنوان بشود، پرداخته بشود، مطرح بشود، ولیکن خواهشا اغراق و زنجه موره نشود! من خودم هم همین جا زندگی میکنم، توی همین جامعه، همین جا درس خواندهام، کار کردهام، با انواع و اقسام آدمها و دیدگاهها سر و کله زدهام. مرد دیدهام که اصلا «زن» را آدم حساب نمیکند، مرد دیدهام که روی فکر و نظر «زن» برنامهی سال اداره و شرکت و کلینیک و دانشگاه را میریزد. مرد دیدهام «زن»ش را به چشم ابزار میبیند، مرد دیدهام بعد ازبیست سال زندگی مشترک هنوز هم صبح زود بلند میشود صبحانه میچیند و گل مریم را میگیرد زیر بینی زنش تا با بوی گل از خواب بیدارش کند! مریض مرد دیدهام با دیدن پزشکِ زن عقب عقب میرود و بد و بیراه میگوید، مریض مرد دیدهام دکترِ زن را از مرد بیشتر قبول دارد. همه اینها هست ولی اصل موضوع چیز دیگریست و آن اینکه: زن بودن اصالتا تعریف خودش را دارد و این تعریف بیدی نیست که با باد نگاههای نادرست و تصورهای غلط اطراف، بلرزد و تغییر کند.
یک زن باید برای رسیدن به هدفش در مقابل مشکلات و سختیها چه کار کند؟
با عرض معذرت: قلدری نکند و خودش باشد. همین.
با توجه به این مسائل شما در وبلاگتان هیچ وقت این مشکلات را بازتاب نمیدهید؟
چرا. خیلی از اتفاقات شغلی و روزمرهی ما هم ملغمهای از همین مشکلات است. من عین همان اتفاق را مینویسم. همان اتفاقی که مشکل در دلش پنهان شده. مثلا همان پست «ضعیفهی گوژپشت». که یک مرد سبیل از بناگوش دررفته بیاید و به تو بگوید ضعیفه، و بی عرضه حسابت کند. یا همان قضیهی نگهبان پارکینگ و داد و هوارش و خیلی برخوردهای ریز و درشت دیگر. ولی باور کنید خیلی عجیب نیست. مثل رنگ چشم و جنس دندان آدمها که با هم فرق دارد اخلاق و فهمشان هم متفاوت است و بعضا بیمار و کِرم خورده، کِِرم خوردگی دیدگاه یک عده که دلیل نمیشود بریزیم به هم و از «زن» بودنمان گله کنیم. باید کنار آمد و حل کرد. با نگاههای نادرست با آدمهای بد فرهنگ با اتفاقات عذاب دهنده. سخت هست، ناراحت کننده هست، ولی بیشترِ سختیاش برای همان قدم اول است. همان اولش را که تحمل کنی و واکنش به جا نشان بدهی یکهو همه چیز عجیب میافتد روی غلتک. میدانید؟ ما بعد از اتمام دورهی دانشجویی موظفیم که دو سال تمام در یک منطقهی محروم برویم طرح. دورهی آسانی نیست. آدم چیزهایی را به چشمش میبیند که به عمرش ندیده، فرهنگها و رفتارها و دیدگاهها از زمین تا آسمان با آنچه که دیدهای و تربیت شدهای فرق دارد. من این روزگار را گذراندم. با تمام نگاههای عجیب و غریبش، با بی حرمتیها و عزتهایش. با تحکّم «هوی بیا این دندون منو بکشِ» یک چوپانِ گوسفند چران و از پشت میز بلند شدن و تمام قد ایستادن روسای منطقه روبرویم. ولی نه از توهین مرد چوپان «زن» بودنم رفت زیر سوال و تحقیر شدم و نه از عزت و احترام روسا، «زن» بودنم ارزشمند شد. من باید تفکر خودم راجع به «زن» بودنم درست باشد. که به قول دوستم: یک زن بِما هُوَ زن را همه دوست دارند. چون همزمان مهربان است مقتدر است با حیاست با محبت است مدیر است، به جایش نرمش دارد، اما امان از وقتی که فکر کند باید مرد باشد تا مشکلاتش کم شود. آن وقت به خاطر روحیاتی که دارد فوق فوقش میشود یک مرد ضعیف و مرد ضعیف را هم دیگر نه مردها دوست دارند و نه زنها.
حالا که خوب فکر میکنم میبینم شاید اگر شخص دیگری بود میتوانست آن ماجرای چوپان و نوع حرف زدنش را با گلایه در وبلاگش مطرح کند و یک نتیجه کلی هم از موضوع بگیرد.
دقیقا. به همین دلیل میگویم شاکیم. متاسفانه خیلی از نوشتههایی که این روزها میخوانم علی الخصوص در حوزهی مرد و زن همین مدلیست. تعمیم جزء به کل! در حالی که این من هستم که باید برخوردها و دیدگاهها را درست تحلیل کنم. از یک مرد میانسال چوپانی که از بیست و چهار ساعت شبانه روز، پانزده ساعتش را با گوسفند همنشین است و توی بیابان، چه توقعی میشود داشت؟ چه بسا که همین جمله بندی توهین آمیزش هم کلی عزت و احترام باشد. حالا من بیایم و این رفتار او را تعمیم بدهم به کل مردها؟ ناراحت بشوم؟ دلم بگیرد؟ و بگویم چون من را «زن» دیده بی حرمتی کرده؟ تا بیایم این فکرها را بکنم کلی عقب افتادهام! دندانش را میکشم میدهم دستش برود به سلامت.
اما غیر از این کسانی که قائل به مشکلات زنان در جامعه هستند، بخش بیشتر آن را ناشی از قوانینی میدانند که به نظرشان مردسالارانه است. این دیگر به نوع برخورد هر زنی بستگی ندارد بلکه قوانینی است که وجود دارد.
راستش این سوال تان به قدر یک پست عریض و طویل توضیح میخواهد! تازه با احتساب این که من به لحاظ علمی و حقوقی هم اطلاعات زیادی ندارم و میتوانم بر اساس اتفاقات دور و بر و تجربهام صحبت کنم. خیلی دلم میخواهد سر فرصت یک پست مفصل دربارهاش بنویسم. ولی خب برای این مجال کوتاه برهان خلف بد نیست. در حد چند جمله میتوانم بگویم: گیرم که باشد، گیرم که تمام دور و برمان را قوانین مرد سالارانه دوره کرده باشد. اصلا به فرض که تمام دنیا پر شده باشد از قوانین محصورکننده برای ما. خب؟ که چی؟ حالا باید چه کار کرد؟ داد و شیون راه انداخت؟ شعار داد؟ تریبون حقوق زنان؟ هوار و واویلا؟ فحش و بد و بیراه؟ عکس العملهای تند و رفتارهای پرخاشگرانه؟ حرص زدن و مرد را سیاه نشان دادن؟ کوتاه آمدن و عقب کشیدن و عرصه را خالی کردن؟ چه کار باید کرد؟ پس چطور است که خیلی ها توی همین شرایط خیلی نرم وآرام میایند بالا وهمه را مبهوت میکنند؟ چطور؟
داستان، داستان سرزمین لی لی پوت است! یادت هست دعوای کوتولههای سرزمین لی لی پوت را؟ چقدر از دیدگاه گالیورِبزرگ، مسخره وخنده دار بود؟ تمام توپهای شلیکیشان جا میشد توی یک مشت گالیور و حالا تو باید گالیور باشی! باید بگردی دنبال خودت. باید خودت را پیدا کنی و یادش بدهی بزرگ شود! باید این قدربه خودت مسلط شوی که همه چیز را ببینی ولی بهم نریزی و از کوره در نروی. باید به خودت یاد بدهی که بشود اهل فکر و راه حل و عمل، باید بگردد دنبال تک تک چیزهایی که روحت را آرام میکند و والا و بزرگ، بگردد دنبال تمام استعدادهایی که داری و بی شک خدا راه رشدشان را برایت بازگذاشته. تا قوانین و حصارها و آدمهای دور و برت بشوند کوتولههای سرزمین لی لی پوت. تا با همان یک قدم از روی تمام قانونها و حصارهای کوچک شان رد شوی. تا حتی اگرلی لی پوتیها با آن طنابهای کوچکشان تو را بستند یک حرکتت کافی باشد تا آزاد شوی و موفق و سربلند. بزرگی میگفت: «دنیا جایی برای بهانه گیرها ندارد.» دنیا برای کسانیست که میدانند با وجود تمام مشکلات و قوانین و کمبودهایی که هست باید رد شد و رفت و با وجود تمام موانع باز هم میتوانند. مال کسانیست که دنیای اطراف را از درون وجود خودشان درست میکنند. نه از بیرون، که آن بیرون هیچ خبری نیست.
از چه زمانی تصمیم گرفتید که وبلاگ بنویسید؟
نزدیک به سه سال پیش به فکرم افتاد که شاید ارزشش را داشته باشد اتفاقات دور و برم را بنویسم. البته با سبک نیمه داستانی و جالبش اینجاست از وقتی که شروع کردم به نوشتن در «پنج دری» به طرز محسوسی نگاهم به اطراف متفاوت شده. انگار هر برخورد و واقعهای را شکل یکی از پستهای پنج دری میبینم. حتی خطوط نوشتهاش را هم تصور میکنم. شاید وقتهایی شده که دلم خواسته یک واکنش فوری و عجله ای و بعضا نادرست نشان بدهم یا حرفی بزنم و چیزی بگویم ولی یکهو به خودم گفتهام: «تو که توی فلان پست فلان چیز رو نوشتی حالا چطور روت میشه خودت این جور کنی؟» انگار که این واکنش در چهارچوب پنج دری نیست و خیلی وقتها از این حس خودم و عذاب پنج دری (وجدان) ای که دارم خندهام میگیرد.
این طور دیدن اتفاقات گاهی نمیتواند آزاردهنده باشد؟ از این نظر که گاهی دلتان بخواهد به یک اتفاق صرفا به عنوان یک ماجرای پیش آمده در زندگی نگاه کنید نه یک پست وبلاگی.
بیشتر بازدارنده است تا آزارنده. از آنجایی که پستهای وبلاگم اصولا ماجراهای واقعیِ پیش آمده است و حل و فصل شان خیلی دچار مشکل و تناقض نمیشوم. تا جایی که این مدل نگاه کمک کند به آرام شدنم، راضیم.
من همیشه «پنج دری» را با پستهای بلند که با یکی از نامهای خدا شروع میشوند و با دعا تمام و یک عکس به یاد میآورم. دلیل این سبک خاص چیست؟
استادی داشتم که میگفت:«در هر اتفاق کوچک و بزرگی که برایمان میافتد میشود ردّپای یکی از اسامی و صفات خدا را پیدا کرد. که اگر میانهی آن اتفاق حواست بود و توانستی پیدایش کنی از آن اتفاق بهرهای میبری که خیلی خیلی فراتر از بهرههای پیش پا افتادهی این دنیای حقیر است.» این حرف برایم سنگین بود. خیلی سنگین. چون بعضی از اتفاقات واقعا آدم را میریزد به هم، چه برسد که بخواهد وسطش دنبال اسم خدا هم بگردد. این حرف استاد تا مدتها حسابی فکرم را مشغول کرد و کم کم احساس کردم واقعا میشود ردّ هر اتفاق تلخ و شیرینی را تا خدا گرفت و کم کم این کار برایم جالب شد و شیرینیاش را با تمام وجودم حس کردم و خواستم منتقلش کنم. از همان اول هم سعی کردم سیر نوشتهها داستانی باشد و بیان یک ماجرا، به خاطر همین طولانی میشوند و میدانم که این در فضای مجازی چیز جالبی نیست ولی خب برای اینکه قضیه کامل و جامع منتقل شود چارهای ندارم. و در ضمن خیلی تاکید دارم نوشتهها حال آدمی را که میخواند خوب کنند. خیلی از اتفاقات دنیا طوریست که اگر همینجور سطحی بهشان نگاه کنی به اندازهی کافی دلسرد کننده و ناراحت کننده و یاس آور هست، دلم میخواهد نوشتهها یک زاویهی نگاه دیگر داشته باشند، طرف را معلق نکنند، نا امید نکنند، دلسرد نکنند، قطعا بدی هست، زشتی هست، ناحقی و سوء استفاده و نامردی و همهی این چیزها هست، من دارم میبینم دکتری که میلیون میلیون درآمد دارد و مریض زیر دستش گیر پنجاه هزار تومان مانده. چیزهای خیلی بدتر را هم دیدهام ولی این را میدانم که باید توی همین نادرستیها، درست بود، مثل خیلیها که درست ماندهاند و پنجرههای پنج دری دنبال کشف همین آدمهاست و تاکید دارم از این آدمها و اتفاقها بنویسم که یک جور حجتاند و کورسوی امید و نوشتهها را با دعا تمام میکنم تا یادم بماند خوب یا بد، همه چیز بالاخره میگذرد. مهم این است که با “او” یا بی “او”.
وقتی بیمارتان در مطب شما را می شناسد خوشحال می شوید یا ناراحت؟ از این نظر که شاید در نوشتن وبلاگ کارتان دشوار شود.
راستش تا به حال چندین مورد پیش آمده که مریض یکهو برگشته و گفته: «ببخشید شما همون صامتیِ پنج دری هستید؟» و خب این قضیه بیشتر از این که خوشحال یا ناراحتم کرده باشد یادم آورده که دنیا با تمام بزرگیش چقدر کوچک است. نه، ناراحت نمیشوم. خوب است. یعنی در کل هر چیزی که فاصلهی میان دکتر و مریض را کم کند خوب است و خوشحالم میکند، همیشه از این همه فاصلهای که بین پزشک و بیمار وجود دارد دلگیر بودهام و از نگاه بالا به پایین به بیمار منزجر. برای من هر مریضی یک شخصیت منحصر به فرد است که داستان خودش را دارد و قطعا به عنوان شخصیت اصلی آن داستان قابل احترام است حتی اگر گاهی با رفتار عجیب و غریبش زجر کُشم کند و حرصم را دربیاورد.
وقتی اسم «پنج دری» میآید چه چیزی در ذهن شما نقش میبندد؟
تصوری که خودم از پنج دریام دارم یک اتاق بزرگ و دلگشاست با دیوارهایی آبی روشن و طاقچههایی بلند که با پنج تا در چوبی وصل میشود به یک حیاط بزرگ و پر درخت. درهایی که از بالا تا پایین پر است از شیشههای رنگی و نقشهای قشنگ. اتاقی که تویش بوی یاس میآید و دور تا دورش را پتوی سفید پهن کردهاند و مخده گذاشتهاند و بساط سماور و استکان کمر باریک و چای خوش عطر قند پهلو و انواع شربتهای گل سرخ و بهار نارج و بیدمشک رو به راه است و من میزبانش هستم. اتاقی که آدمها میآیند تا برای چند لحظه تویش بنشینند و خستگی در کنند و من برایشان از اتفاقات دور و بر بگویم و حرفهایم را بشنوند و گلویی تازه کنند و بروند و من به حکم میزبان بودن گاهی دست مهمانهایش را بگیرم و از لای درهای چوبی و پنجرههای قشنگش سرسبزی حیاط را نشان شان بدهم و آبی آسمان را. یک جای خنک و آرام و راحت. پنج دری برای من یک همچین جاییست.
وقتهای نا امیدی چه کار میکنید؟
وقتهای ناامیدی؟ فکرمیکنم به خدای «دقیقه نود»ی که داریم. که تخصصش «مِن حیثُ لایَحتَسِب» باز کردن گره هاست. میروم می نشینم روی تاب توی حیاط و فکر میکنم به اتفاقهای قبل از این که جانم را به لبم رسانده بود و بیچارهام کرده بود وگره کورشده بود وخودش دقیقه نود به قشنگترین شکل ممکن حلشان کرد ونجاتم داد. فکر میکنم به خدای ابراهیم، خدای موسی، خدای یوسف، خدای مریم که تمامشان را در اوج نا امیدی و بی کسی و دشمن به شادی، بلند کرد و عزیز.
و اگر اجازه بدهید این جا را هم با یک “خدایا خداوندگارا” تمام کنم…
خدایا خداوندگارا…
یادت هست آن شبهای سرد و بی روح را و من را که مثل دانهای بی چیز مدفون شده بودم میان خروارها خاک…
یادت هست؟ بلند شدم و در حالیکه از همیشه نا امیدتر بودم و بی کستر، با تمام وجود دلم خواست تو آرامم کنی…
یادت هست؟ قرآن را برداشتم و باز کردم و آوردی:
وَلَسوفَ یُعطیکَ رَبُّکَ فترضی… وآن قدر به تو خواهیم بخشید تا راضی شوی…
ودلم از آیهای که نشانم دادی غنج رفت و روشن شد…
ومن خوب یادم هست تو را… تو همان خدای دقیقه نودی بودی که خاکها را کنار زدی و دانهی ناچیز مدفون را رویاندی و بلند کردی و رساندی به بالاترین و سرسبز ترین شاخه های درخت و خورشید را نشانش دادی و یادش آوردی که باید تا کجا رفت…
خدایا…
خودت دست تمام آنهایی را که میخواهند و منتظرت هستند بگیر و چنان راضیشان کن که از محبتت لبریز شوند و تک تک شان را به سلامت تا خورشید برسان… آمین یا رب العالمین.
عالی بود ….. خیلی ممنونم .خیلی پنج دری رو دوس دارمو خواننده خاموششم . همین چند روز پیش داشتم این وبلاگو به همسرم نشون میدادم که چقدر زیبا و ملایم و پاک مینویسه …. ازین که حالا با نویسنده پنج دری بیشتر آشنا شدم خوشحالم ….و همین حالا کلی ایده ازش گرفتم .خدا حفظش کنه
هیچ وقت از خوندن پنج دری سیر نشدم….بالواقع هیچوقت….
عالی بود….
سلام…تا الان وبلاگتون رو نخونده بودم اما از خوندن و شناختن شما زیادی خوشحالم ^ـــــــ^ عالی بود…همیشه موفق باشید
من مدت هاست خواننده ی خاموش وبلاگ پنج دری هستم.
براشون نظر نمی ذارم چون نمی تونم چیزی در مورد زیبایی نوشته هاشون بگم.
گاهی حرف زدن در مورد یک موضوع ظلم به اون موضوعه.
خدا بهشون توان بده و به قلم شون.
پنج دری رو خیلی دوست دارم و همیشه می خونمش .
و هر بار می دونم که با خوندنش یه قدم به خدا نزدیک تر میشم.
موفق باشی مرثا بانوی مهربون
چقدر خوشحالم از آشنایی و شناخت شما
گفت و گوی خیلی خوبی بود
ممنونم از لینکزن و مرثا عزیز
عالی مینویسه ایشون
به جا بود پرداختن لینک زن به این وبلاگ
موفق باشین
محشره نوشته هاشون
الان که این مصاحبه را خوندم انگار موفقیت یکی از نزدیک ترین عزیزام و میخوندم ….
همیشه شاد و موفق باشند
ممنون که ایشون رو به بقیه هم معرفی کردید
ازلطف همه تون خیلی زیاد ممنونم واز محبت لینک زن.
بهترین ها رو براتون آرزومیکنم…
وااااای خدای من. سال ۸۸ که دلنوازانو برای اولین بار از تلویزیون نشون می داد، اون موقع من کلاس سوم راهنمایی بودم. یک روز معلم حرفه و فنمون داشت حرف میزد که تهِ حرفاش ختم شد به این فیلم و یه ذره نقدش کرد. می گفت برای من خیلی جالبه و وقتی با خونوادم درمیون گذاشتم برای اونا هم جالب بوده. می گفت شاید خیلی تعداد کمی از بیننده های این فیلم متوجهش بشن. اینکه یک خانم دکتر، چادریه و محجبه.
اینجوری به فیلم نگاه کردنش خیلی جالب بود. از اون سال همش دارم با خودم فکر میکنم که چقد خوب که یکی که شغلش یا موقعیتش تو جامعه ایجاب میکنه که زیادی تو چشم باشه، محجبه باشه.
این برای خودم یه رویا بود. امروز که عکسای شما رو دیدم و جواباتونو خوندم لبخند زدم. چون یکی دیگه از اون بهترین ها رو پیدا کرده بود. خدایا شکرت…
این ایمانتون ستودنیه. برای ماها که هنوز اول راهیم هم دعا کنید بانو
چه اتفاق خوبی اینجا افتاده
پنج دری رو واقعا دوست دارم
دراکولا :)))) خیلی خووب بود این واژه
یاد کتاب مورتالیته و جیغ سیاه افتادم تو این قسمت مصاحبه
چقدر وبلاگش حال آدمو خوب میکنه ممنون لینک زن جان !
اضافه شدم بر لیستِ خوانندگان ^__^
عکست را کنار صفحه دیدم و شناختم و امدم تو.
موفق باشی دندانپزشک!
سلام
من یکی از خواننده های پروپا قرص پنج دری هستم. به همه هم معرفی می کنم.
واقعا اون چیزی که خانم صامتی به عنوان هدفشون از نوشتن این وبلاگ بیان می کنن در من مصداق پیدا میکنه. خوندن این وبلاگ هم امیدوارم می کنه و هم به خدا نزدیکتر. و این یعنی ایشون تو انجام کاراشون بسیار انسان موفقی هستن.
خدا خیرشون بده
جای بسیار خوشحالیه که یه خانم محجبه با این چنین ایمانی تو جامعه امروزمون اینقدر موفق و شاد باشن. مایه افتخار ما هستن.
خیلی دوست دارم دختر گلم فاطمه خانوم مثل خانم صامتی مومن و محجبه و شاد و موفق باشه.
خدایا چنان کن سرانجام کار که تو خشنود باشی و ما رستگار
من مجدد از این همه لطف و محبت و بزرگواری، که واقعا” خودم رو مستحقش نمیدونم، بینهایت متشکرم.و از لینک زن عزیز هم. برای تک تک شما بهترین و پربرکت ترین هارو از خدا میخوام…
ملتمس دعای خیر همه ی شماهستم.
ممنون.
من از طریق سایت لینک زن با وبلاگ شما آشنا شدم و اعتراف می کنم که قلبا لذت بردم از قلم قشنگ تونو شخصیت مهربون و دلنشینی که دارید .. انشالله در سایه سار لطف پروردگار ، و در پناه امن خدا ، همیشه یک دندان پزشک موفق باشید و با کتاب های خوبتون ، عالم نویسندگی رو متحول کنید .. منم از این به بعد به جمع خوانندگان وبلاگتون می پیوندم .. یا علی
سلام من امروز با وبلاگ زیباتون آشنا شدم عالی بود نوشته هاتون آدم رو به یه خلسه خاص میبره وانرژی های مثبت در پست عا موج میزنه مصاحبه ی زیبایی بود.من خیلی به نوشتن علاقه دارم ووبلاگی دارم که خیلی وقت نیست که درستش کردم اما دلم میخواد موفق بشه ومردم از خوندنش لذت ببرن مثل وبلاگ شما خوشحال میشم افتخار بدین و به وبم سر بزنین وراهنماییم کنیند.